- ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۸
- ۰ نظر
شب پنجم: پـیــر عـشـــق (حبیب ابن مظاهر)
هنوز نامی از اسلام در میان نبود که از طایفه ی افتخار آفرین «بنی اسد» یک سال پیش از بعثت پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ دیده به دنیا گشود.
تمام روزهای تاریخ عمرش یک به یک به خدمت در راه اسلام و جهاد و اهل بیت رسول خدا می گذاشت و در جنگ ها پس از رحلت پیامبر دوشادوش علی علیه السلام و حسن بن علی علیه السلام پیکار بر دشمن را بهترین راه حیات و بقای ابدی می دانست... دانش های گرانبها و فراوانی را از مولایش آموخته بود و از حاملان علوم علی علیه السلام به شمار می آمد چنان که می توانست از وقایع آینده و تاریخ و کیفیت شهادت خود و دیگران خبر دهد.
اینجا کوفه خبر رسیده که پس از مرگ معاویه و جانشینی یزید حسین بن علی(علیه السلام) تن به بیعت با او نداده و از مدینه به مکه هجرت کرده...
بزرگان کوفه در خانه «سلیمان بن صرد خزاعی» گرد هم آمده اند مصممند به یاری حسین علیه السلام و جهت اعلام آمادگی خود با ارسال نامه ای به امام می نویسند: از بزرگان کوفه به حسین بن علی درود خدا بر تو باد؛ برای هدایت و رهبری کوفیان در امر مبارزه به کوفه بشتاب، تا ما در رکابت با دشمنان حق بجنگیم و حکومت یزید را سرنگون کنیم...
نخستین دعوتنامه با امضای چهارتن از بزرگان کوفه برای امام نوشته و به مکه ارسال شد، امضا کنندگان، عبارت بودند از: سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد و "حبیب بن مظاهر"...
و حسین بن علی علیه السلام چون عزم کوفه کرد طی نامهای برای حبیب بن مظاهر نوشت:
و امّا بعد، ای حبیب! تو خویشاوندی و نزدیکی ما را به رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ میدانی و ما را بهتر از هر کس میشناسی، تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت میباشی، پس در فدا کردن جانت در راه ما دریغ مکن، تا جدّم رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ پاداش آن را در قیامت به تو عطا کند.
حبیب چون نامه مقتدایش حسین بن علی عله السلام را دید، اشک شوق در چشمانش نشست و بی درنگ قصد پیوستن به کاروان عشق کرد، چون راه ها را بسته دید؛ شبها راه میرفت و روز استراحت میکرد تا این که سرانجام در هفتم محرم در کربلا به کاروان فاتحان خون پیوست...
اینجا صحرای نینوا ،سال 61 هجری ؛ نیم قرن از رحلت پیامبر اسلام می گذرد و جاهلان آزاده زیستن را به فراموشی سپرده اند؛ ظهر روز دهم حسین(ع) برای احیای حق و اسلام، مردانه قدم به میدان گذاشته و اصحاب او گرچه اندکند اما مصمم و فداکار!
پیر عشق حبیب بن مظاهر ظهر روز عطش، به میان سپاه دشمن نفوذ کرده بود و آنان را از دم تیغ میگذراند، و این گونه رجز میخواند:
«من حبیب، پسر مظاهرم و زمانی که آتش جنگ برافروخته شود، یکه سوار میدان جنگم، شما اگر چه از نظر نیرو و نفر از ما بیشترید، لیکن ما از شما مقاومتر و وفادارتریم، حجت و دلیل ما برتر، و منطق ما آشکارتر است و از شما پرهیزکارتر و استوارتریم»
قهرمان عابد و عارف، پیر عاشقی که 75 سال از عمرش را به عشق ولایت پذیری در روز دهم سپری کرده بود گرچه کهنسال , اما چونان جوانان فداکارانه شمشیر میزد و دشمنان را میکشت تا این که شمشیری بر فرق او اصابت کرد و ملعونی با سرنیزه به او حمله کرد و حبیب بر زمین افتاد و موهای سفید صورتش از خون سرش رنگین شد.داغ این شهید، بر یاران حسین علیه السّلام بسیار گران آمد و حسین بن علی خود را به بالین او رساند، تا شهادتش را تبریک گوید و لذا چنین فرمود: «درود خدا بر تو باد که من پاداش خود و یاران حامی خود را از خدای تعالی انتظار میبرم».
دریافت
مدت زمان: 6 دقیقه 15 ثانیه
منتشر شده در افسران | آپارات | پلاس | روشنگری
شب چهارم: بازگشت به آسمان (حُر ابن یزید ریاحی)
سرانجام در آغاز 61 هجری خبر آمدن امام حسین(علیه السلام) که در کوفه منتشر شد، حرّبن یزید به فرماندهی 1000 نفر از سربازان برگزیده و عبیدالله به او دستور داد، از ورود کاروان به کوفه جلوگیری کرده و تنها راه را به بیعت با یزید باز بگذارند... کاروانیان یک به یک به منازل را طی کرده و در یک وادی امام دستور داد اتراق کرده و خیمه ها را برافراشتند. لشکر هزار نفری حرّ از شدت گرمای ظهر با شمشیرهای آویزان، به صف شدند و امام که آنها تشنه دید اصحاب و یارانش را امر کرد: «این قوم را سیراب و لب اسبهایشان را تر کنید.»
و سپس رو به حرّ فرمود : ای فرزند یزید، وای بر تو، با مایی یا بر ما؟حرّ در جواب گفت: بر تو ای ابا عبدالله. در این لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»
و اینک اذان ظهر، پس از رفع عطش سپاه دشمن، امیر کاروان عاشقانه به سوی معبود میشتابد و حر در سایه ی مهری که در آسمان ها پیش از تولد در دلش نهاده اند به حسین علیه السلام اقتدا کرده و نماز می گذارد...پس از نماز امام رو به لشکر حر کرده و از هزاران نامه ی کوفیان که برای پاسخشان به این سفر آمده سخن می گوید...و حر در پاسخ می گوید: «ما از کسانی که برایت نامه نوشته اند نیستیم، مأموریت ما این است که از تو جدا نشویم، تا تو را نزد عبیدالله ببریم.» اندکی بعد امام تبسمی بر لب می فرماید: «مرگ به تو از این کار نزدیک تراست.» و یاران و اهل بیت خود را فراخوانده و امر میکند: «بانوان را سوار کنید تا ببینم حر و یارانش چه می کند.»
در میان صحرای تفتیده، سواران حر به سمت کاروان تاخته و جلوی آنها را می گیرند. در این میان امام حسین علیه السلام با ناراحتی دست به شمشیر برده و رو به حر می فرماید: ««ثَکَلَتْکَ أُمُّکَ مَا الَّذی تُرِیدُ أَن تَصنَعَ».مادرت به عزایت بنشیند! می خواهی چه کنی؟
و اینجا پس از کلام امام که چون نوری تمام مس وجودِ حر را به یکباره طلای ناب کرده باشد آزاده مردی لب به سخن گشوده می گوید:به خدا قسم نمی توانم درباره مادرت جزنیکی چیزی بگویم وناگزیرم تورا نزدعبیدالله ببرم.»
شعاع روشن خورشید روز دهم که می دمد امام حسین(علیه السلام) با صدای بلند از مردم یاری می خواهد«آیا کسی نیست که به خاطر خدا ما را یاری بدهد؟! آیا کسی نیست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟»
درست در میان انوار آسمانی آزادگی، حر با شنیدن سخنان امام، مضطرب و پریشان با ناراحتی نزد عمربن سعد آمده و می گوید: آیا می خواهی با حسین(علیه السلام) بجنگی؟ عمر با بی شرمی می گوید: آری، چنان نبردی کنم که کمترین آن بریده شدن سرها و جدا شدن دستها باشد...حرّ نا امیدانه او را دعوت به صلح کرده و می گوید آیا بهتر نیست او را به حال خود واگذاری تا اهل بیت خود را از اینجا دور کند؟ و...
اینجا به تاریخ زمان ظهر عاشورا، و به جغرافیا کربلا ، پیش از آغاز کارزار،حرّ نگران و آشفته در گوشه ای می ایستد و در فکر...به دنبال بهانه ای که از لشکر عمر سعد جدا شود،پس به بهانه سیرابی اسبش از لشکر فاصله گرفته و راهش را به طرف خیمه گاه امام، کج کرد.همراهانش که سرگردانی اش را می بینند می گویند: از کار تو در تحیّریم، به خدا قسم هرگز تو را که از دلیران کوفه ای این گونه ندیده بودیم، تو را چه می شود؟حر پشیمان و سر به زیر می گوید:به خدا قسم، هم اینک خود را در میان بهشت و جهنم می بینم،..
ظهر عاشورا سال 61 هجری،اینجا خیمه گاه حسین بن علی علیه السلام،اصحاب پیکری غرق در گلبرگ های عشقی سرخ را مقابل چشمان ابا عبدالله گذاشتند، در حالی که آخرین نفس های خاکی را با عطری افلاکی استشمام میکرد و چشمان نیمه بازش حکایت از بازگشتی به آغوش پر مهر آسمان داشت...یادش امد او گفته بود «جانم فدایت، ای فرزند رسول خدا، منم کسی که راه را بر تو بستم و سایه به سایه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در این سرزمین پر آشوب نگه داشتم... پشیمان و توبه کنان آمده ام تا جانم را فدا کنم، آیا توبه ام پذیرفته می شود؟»
حضرت خم شد و از چهره ی او گَرد و غبار زدوده و دستمالی بر سرش بست و گفت:«أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ…». تو همان گونه که مادرت نامت را «حر» گذاشتهاست، حر و آزادهای، آزاد در دنیا و سعادتمنددر آخرت!رها شو و اوج بگیر به آسمان که توبه ات را پذیرفته اند...
دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 40 ثانیه
منتشر شده در : افسران | آپارات | پلاس | روشنگری
شب اول: سفیر آسمان (مسلم ابن عقیل)
سفیر نور به فرمان ولی مرکب رهوار میکند به سمت آسمان... ...
امام در نامه ای که برای کوفیان می فرستد می نویسد که: قد بعثت الیکم اخی و ابن عمّی و ثقتی من اهل بیتی؛ کسی را به سوی شما می فرستم که برادر ، پسر عمو و مورد اطمینان از اهل بیتم محسوب می شود...
اینجا کوفه آخرین ماه سال 60 هجری قمری سفیر کاروان عشق و به روایتی اولین برادر، پیش از تمام عاشقان قربانی شاه دشت نینوا می شود...
و سرآغاز حکایت سفری از طلوع خورشید نیمه ی رمضان تا شهادتی سرخ را اولین سفیر به نام فاتحان خون رقم می زند...
به عزم کوفه مخفیانه مدینه را ترک می گوید تا پنج شوال ساکن خانه مختار ثقفی شود برای سی و پنج روز ...در ایام پس از ورودش حدود هجده هزار نفر با او بیعت کردند ...
اما
هنوز مهر نامه های بیعتشان خشک نشده که حاکم کوفه بر کنار و عبید الله بن زیاد به جای او برگزیده شد.
روز نهم ذی الحجه سال شصت هجری اینجا کوفه دیار مردمان عهد شکن بر فراز دار الاماره، نقطه ی اوج پرواز اولین انتخاب ناب خدا...
فرشتگان در اوج به نظاره نشسته اند…
غروب این انتظار غریب چیست؟
انتظاری سرشار از ابدیت یا فریاد غیرت وایثارتحت لوای ولایت؟
درست در میانه ی میدان انتخاب عاشورائیان، جوان شجاع قبیله بنی هاشم با سرسپردگی عاشقانه در رکاب مولا و مقتدایش حضرت حسین ابن علی (علیه السلام) به سمت بام آسمان گام برمی دارد
و پرواز مسلم یعنی آغاز حرکت کاروان ...چون خبر شهادت مسلم بن عقیل به سیدالشهدا علیه السلام رسید که وی از مکه بیرون آمده و در راه کوفه بود.پس درباره مسلم بن عقیل، چنین فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند، او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تکلیفش را ادا کرد و آن چه بر دوش ماست، باقی مانده است».سپس فرزندان او را که در کاروان حسینی بودند، مورد تفقد قرار داد و دست محبت بر سر دخترش کشید.